خدایا تا با توام بیشتر از همه ام و تا با خودم، کمتر از همه ام.
اگر همه شبها قدر بودی، شب قدر بی قدر بودی.
1. شب قدر یعنی: چه چیز کاشته ای؟
روزی فردی از کشاورزی پرسید:«آیا در این فصل گندم کاشته ای؟»
کشاورز پاسخ داد:« نه، ترسیدم ذرت ها را آفت بزند.»
مرد پرسید: «پس چه چیزی کاشته ای؟»
کشاورز گفت: «هیچ چیز، خیال خودم را راحت کردم.»
شب قدر یعنی تو رنگ خدایی بگیر، بقیه اش با خدا...
شب قدر یعنی کاشت... داشت و برداشت!!!
شب قدر یعنی در این شبها بکار و مدام آبیاری اش کن و بعد برداشت کن.
2. شب قدر یعنی: کم گوی و گزیده گوی چون درّ تا از گفتن تو جهان شود پر
لقمان حکیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار و هر چه بر زبان راندى، بنویس. شبانگاه همه آنچه را که نوشتى، بر من بخوان؛ آن گاه روزهات را بگشا و طعام خور …
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیر وقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این طعام که بر سفره است بخور و بدان که روز قیامت، آنان که کم گفتهاند، چنان حال خوشى دارند که اکنون تو دارى .
شب قدر یعنی مراقب حرف زدنت باش... حرفهای خوب حساب و کتاب دارند، حرفهای پرت و پلا که چه عرض کنم!
3. شب قدر یعنی وقتی خواستی چیزی را بگی از خودت سه پرسش بکن و آنگاه بگو.
روزي فيلسوف بزرگي که از آشنايان سقراط بود، با هيجان نزد او آمد و گفت: سقراط مي داني راجع به يکي از شاگردانت چه شنيده ام؟
سقراط پاسخ داد: لحظه اي صبر کن، قبل از اين که به من چيزي بگويي از تو مي خواهم آزمون کوچکي را که نامش سه پرسش است پاسخ دهي.
مرد پرسيد: سه پرسش؟ سقراط گفت: بله درست است.
قبل از اين که راجع به شاگردم با من صحبت کني، لحظه اي آنچه راکه قصد گفتنش را داري امتحان کنيم.
اولين پرسش حقيقت است. کاملا مطمئني که آن چه را که مي خواهي به من بگويي حقيقت دارد؟
مرد جواب داد: نه، فقط درموردش شنيده ام.
سقراط گفت: بسيارخوب، پس واقعا نمي داني که خبر درست است يا نادرست. حالا بيا پرسش دوم را بگويم!
آن چه راکه در مورد شاگردم مي خواهي به من بگويي خبر خوب و نیک و خوشحال کننده ای است؟ مرد پاسخ داد: نه، برعکس...
سقراط ادامه داد: پس مي خواهي خبري بد در مورد شاگردم که حتي در مورد آن مطمئن هم نيستي بگويي؟
مردکمي دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.
سقراط ادامه داد: و اما پرسش سوم سودمند و مفیدبودن است. آن چه را که مي خواهي درمورد شاگردم به من بگويي، برايم سودمند است؟
مردپاسخ داد: نه، واقعا...
سقراط نتيجه گيري کرد: اگر مي خواهي به من چيزي را بگويي که نه حقيقت دارد و نه خوب است و نه حتي سودمند است، پس چرا اصلا آن را به من مي گويي؟
4. شب قدر یعنی خلوص و پاکی و صداقت... یعنی ایمان و باور به اینکه من تکیه گاه مطمئنی دارم. شب قدر یعنی باور کن تا ببینی.
شب قدر یعنی کلک، بی کلک! یعنی فریب و دورویی و ریا ممنوع...
بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد…پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همان جا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ای درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید، برگشت و نگاه کرد. دید، زبیده خاتون (همسر خلیفه هارون) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او می آیند. بهلول به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟
بهلول گفت: می فروشم.
قیمت آن چند دینار است؟ صد دینار.
زبیده خاتون گفت: من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت: این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت: این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده است!!!
وقتی زبیده خاتون از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!!!
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: به تو نمی فروشم!!!
هارون گفت: اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت: اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
هارون ناراحت شد و پرسید: چرا؟
بهلول گفت: زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
شب قدر یعنی ندیده بدانی و مطمئن باشی که خدا تو را می بخشد.
شب قدر یعنی بهشت بفروشی و دست بینوایی بگیری.
5. شب قدر یعنی شب بیداری و آگاهی... یعنی قبل از اینکه دیر بشه اقدام کن.
ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد.
پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر گفت : ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی!!!
فقط خواستم بگم: تولدت مبارک .
پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد.
صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت… ولی مادر دیگر در این دنیا نبود... شب قدر یعنی بدانی که گاهی چقدر زود دیر میشود.
6. شب قدر یعنی شب آمادگی... شب طراحی سرنوشت
گویند: صاحبدلی، برای اقامه ی نماز به مسجدی رفت.
نمازگزاران، همه او را شناختند؛ از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. او پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود.
مرد صاحب دل برخاست و بر پله ی نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود .
آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!!! کسی برنخاست.
گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست.
گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما برای رفتن نیز آماده نیستید!
7. شب قدر یعنی "خدایا اگر تو هنوز هم با مردم حرف میزنی لطفاً با من نیز حرف بزن. من گوش خواهم کرد و تمام سعیم را خواهم کرد که مطیع تو باشم."
شب قدر یعنی به بینش الهی رسیدن... یعنی به ندای درونی خود گوش دادن...
یک مرد جوان در جلسه روز چهارشنبه مدرسه کتاب مقدس شرکت کرده بود. در آن جلسه در مورد گوش شنوا داشتن و اطاعت کردن از خدا صحبت شد. آن مرد جوان متعجب از خود پرسید: "آیا هنوز خدا با مردم حرف میزند؟ "
بعد از جلسه با یکسری از دوستانش برای خوردن قهوه و کیک بیرون رفتند و در آنجا با هم در مورد این پیغام گفتگو کردند. خیلی ها می گفتند که چگونه خدا آنها را در زندگیشان هدایت کرده است.
حدود ساعت ده آن مرد جوان با اتومبیل خود به طرف خانه حرکت می کند. همانطور که در ماشین نشسته شروع به دعا کردن می کند: "خدایا اگر تو هنوز با مردم حرف میزنی لطفاً با من نیز حرف بزن. من گوش خواهم کرد و تمام سعیم را خواهم کرد که مطیع تو باشم."
همانطوری که در خیابان اصلی شهرشان رانندگی می کرد ناگهان احساس عجیبی می کند که یکجا بایستی بایستد تا مقداری شیر بخرد. او سر خود را تکان داده و می گوید: "خدایا تو هستی؟ " چونکه جوابی نمی گیرد شروع می کند به ادامه دادن به رانندگی. ولی دوباره همان فکر عجیب:" مقداری شیر بخر. " مرد جوان به یاد داستان سموئیل می افتد که چگونه وقتی خدا برای اولین بار با او حرف زد نتوانست صدای او را تشخیص دهد و نزد عیسی مسیح رفت چونکه فکر میکرد که با او حرف میزند.
او گفت: "باشه خدا اگر این تو هستی که حرف میزنی من شیر را می خرم." به نظر، اطاعت کردن آنقدر هم سخت نبود چونکه به هرحال او میتوانست از شیری که خریده استفاده کند. پس او اتومبیل را متوقف کرد و مقداری شیر خرید و به راهش به طرف خانه ادامه داد.
وقتی خیابان هفتم را رد می کرد دوباره الزامی را در خود حس کرد:" بپیچ به این خیابان" او فکر کرد که این دیوانگی است و از آنجا گذشت. دوباره همان احساس، پس او فکر کرد که باید به خیابان هفتم برود پس چهار راه بعدی را دور زد تا به خیابان هفتم برود و به حالت شوخی گفت: "باشه خدا اینکار را هم می کنم."
وقتی چند ساختمان را رد کرد احساس کرد که آنجا بایستی توقف کند. وقتی اتومبیل را به کناری گذاشت به اطراف نگاهی انداخت. آن منطقه حدوداً تجاری بود. در واقع بهترین منطقه شهر نبود ولی بدترین هم نبود. اکثر مغازه ها بسته بودند و بیشترچراقهای خانه ها نیزخاموش بودند که بنظر همه خواب بودند.
او دوباره حسی داشت که می گفت: " شیر را به خانه روبرویی ببر." مرد جوان به خانه نگاهی انداخت. خانه کاملاً تاریک بود و به نظر می آمد که افراد آن خانه یا در خانه نبودند و یا خوابیده بودند. او درِ ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست.
" خداوندا این دیوانگی است. الان مردم خوابند و اگر الان آنها را از خواب بیدار کنم خیلی عصبانی میشوند و بعد من مثل احمقها به نظر می رسم."
بالاخره او درِ اتومبیل را باز کرد وگفت: " باشه خدا اگر این تو هستی که حرف می زنی من میروم جلوی در و شیر را به آنها می دهم ولی اگر کسی سریع جواب نداد من فوراً از آنجا دور می شوم.
او از عرض خیابان عبور کرد و جلوی در رسید و زنگ در را زد. صدایی شنید مردی به طرف بیرون فریاد زد و گفت: "کیه؟ چی می خوای؟ " و قبل از اینکه مرد جوان فرار کند در باز شد. مردی با شلوار جین و تی شرت در را باز کرد و بنظر که از تخت خواب بلند شده بود. قیافه عجیبی داشت و از اینکه یک مرد غریبه در خانه اش را زده زیاد خوشحال نبود. گفت: " چی می خوای؟ " مرد جوان شیر را به طرفش دراز کرد و گفت: "براتون شیر آوردم. "آن مرد شیر را گرفت و سریع داخل خانه شد. زنی همراه با بچه شیر را گرفت و به آشپزخانه رفت و آن مرد هم بدنبال او. بچه مدام گریه می کرد و اشک از چشمان آن مرد سرازیر بود.
مرد درحالی که هنوز گریه می کرد گفت: " ما چونکه در این ماه قبضهای سنگینی را پرداخت کردیم و دیگر پولی برای ما نمانده بود که حتی شیر برای بچه مان بخریم، من دعا کرده بودم و از خدا خواسته بودم که به من نشان بدهد که چگونه شیر برای بچه ام تهیه کنم."همسرش نیز از آشپزخانه فریاد زد: "من از او خواستم که فرشته ای بفرستد تا برای ما شیر بیاورد، شما فرشته نیستید؟"
مرد جوان دست خود را به جیب برد و کیفش را بیرون آورد و هرچه پول در کیفش بود را در دست آن مرد گذاشت و برگشت بطرف ماشین در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود. حالا دیگر می دانست که خدا به دعاها جواب می دهد.
این کاملاً درست است. بعضی وقتها خدا خیلی چیزهای ساده از ما می خواهد که اگر ما مطیع باشیم قادر خواهیم بود که صدای او را واضحتر بشنویم.
شب قدر یعنی مثل فرشته ها باشیم و لطفاً گوش شنوا داشته باشیم و اطاعت کنیم تا اینکه برکت بگیریم.
8. شب قدر یعنی گناهان، عادات و الگوهای گذشته ما در امروزمان اثر نگذارد. یعنی از گذشته به نفع امروزمان استفاده کنیم نه اینکه گذشته ما همچون مانع و باری بر امروزمان سنگینی کند.
مسافر تاکسی آهسته روی شانه راننده زد و گفت: همین بغل پیاده ميشم. راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد و نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس.
از جدول کنار خیابان رفت بالا. نزدیک بود که چپ کنه. اما کنار یک مغازه توی پیاده رو متوقف شد. برای چند ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد.
سکوت سنگینی حکم فرما شد تا این که راننده، رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن. منو تا سر حد مرگ ترسوندی."
مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی دونستم که یک ضربه کوچولو اين قدر تو رو می ترسونه."
راننده جواب داد: "واقعا... راست میگی. تقصیر تو نیست. امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده تاکسی دارم کار می کنم. آخه من 25 سال راننده ماشین نعش کش بودم!!!